mazhabi دنیای مطالب |
|||
آن ساليوان كليد زبان را به دستم داد. بسيارى از چيزهايى را كه مى خواستم مى پرسيدم. حرف زدن را از طريق انگشت ياد گرفته بودم ؛ اما مجموع كلماتى كه مى دانستم براى من كفايت نمى كرد. دلم مى خواست هرچه بيشتر مى آموختم و آسان تر صحبت مى كردم. يك روز صبح معنى« عشق » را از او پرسيدم. آموزگار مهربان دستش را به دور كمر من حلقه كرد ، بعد مرا به سينه ى خود فشرد و آنوقت با گردش انگشت به من گفت : " تو را دوست دارم ! " پرسيدم : " دوست داشتن چه... ادامه مطلب ... درباره وبلاگ به وبلاگ خودتون خوش آمدید موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||
|